جهان تشیع

جهان تشیع

مقالات علمی و سیاسی
جهان تشیع

جهان تشیع

مقالات علمی و سیاسی

اصول اساسی در شناخت فلسفه ها (1)

بسم الله الرحمن الرحیم

مقدمه

امروز کم نیستند اشخاص حوزوی و دانشگاهی که همچنان به فلسفۀ ارسطوئی وفادار مانده اند (!) و آنان که خود را از لاک آن خارج کرده اند، متأسفانه مرید فلسفه های غربی شده اند. گوئی تعهد کرده و سوگند خورده ایم هرگز به اندیشه- و حتی به مخیّلۀ- خود راه ندهیم که ممکن است مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) نیز فلسفه ای داشته باشد!!!

و از این شگفتتر بینش آن عده از حوزویان است که رسماً اعلام می کنند که اسلام هیچ فلسفه ای ندارد. و در مقام رد فلسفۀ ارسطوئی، مطلق فلسفه را رد می کنند؛ گوئی میان سفسطه و فلسفه چیزی هست که نامش دین است. توجه ندارند که هر دین- اعم از دین درست و نادرست- یک فلسفه است.  

این وضعیت اسفناک وادارم کرد که چند جلسه ای وقت عزیزان را به موضوع «اصول اساسی در شناخت فلسفه ها» بگیرم که در سه جزوه تقدیم می شود.

توجه خوانندگان گرامی را به دو نکته جلب می کنم:

1- زمانی در مقام داوری باشند که هر سه جزوه را تا به آخر خوانده باشند.

2- محتوای این جزوه ها به شرح و تفصیل بیشتری نیاز دارد، اگر می خواستم به آن بپردازم باید همۀ آنچه را که تا به امروز نوشته ام در اینجا می آوردم. پس همۀ آثار بنده- اعم از مقالات و کتاب ها- پشتوانۀ این سه جزوه است.

بنام خدا

جزوۀ شماره 1

اصول اساسی در شناخت فلسفه ها

فلسفه یک واژه یونانی است در برابر «سفسطه»؛ فلسفه یعنی هستی شناسی براساس باور به «واقعیت هستی» که جهان واقعیت دارد و خیال نیست.

اولین نکته این است که آیا «واقعیت داشتن جهان هستی»، بوسیله فلسفه اثبات می شود یا یک پیشفرض است؟ـ؟ اینجاست که دکارت از «من هستم» شروع می کند که هیچ نیازی به اینگونه شروع کردن نیست؛ اینکه یک سوفیست سفسطه می کند، یا یک شکاک شک می کند، یا یک «لا ادری» لا ادری
می گوید، خود دلیل واقعیت جهان و هستی و وجود خود او است.

می گویند: با عبور از سفسطۀ سوفیست ها ، و شک شکاکین و لا ادری لادری ها، و رسیدن و اذعان به فلسفه، تعریف فلسفه چیست؟ ادعا شده که تعریف دقیق برای فلسفه، دشوار است.

اگر مراد از این «دشوار است» آن مفهوم عام است که شامل همه چیز است؛ یعنی انسان نمی تواند برای هیچ چیزی تعریف دقیق بگوید از آن جمله فلسفه، این درست است.

اما اگر مراد این است که یک خصوصیتی برای فلسفه قائل شویم و بگوییم که برای هر شییء می توان تعریف دقیق ارائه داد اما دربارۀ فلسفه دشوار است، به نظر بندۀ حقیر این سخن درست نیست؛ همان طور که برای هر چیز (علی طاقة البشریه) تعریف می آوریم برای فلسفه نیز می توان تعریف گفت:

فلسفه: اندیشه در هستی و چیستی هست ها و چرائی شان در دایرۀ «هست و نیست».

فلسفۀ مضاف: اندیشه در بخشی از هستی و چیستی آن و چرائیش.[1]

موضوع و روش: موضوع فلسفه «هستی» است و روش اندیشه در آن به محور «هست و نیست و چگونگی هستی» و «چرائی هستی» است.

و موضوع فلسفۀ مضاف «بخشی از هستی» است و روش اندیشه در آن همان روش فلسفه مطلق است.

نتیجه: شناخت هست ها از نیست ها، و شناخت جایگاه هست ها در جهان هستی.

علم: اندیشه و شناخت یک «هست مسلّم» و چیستی آن و چگونگی و چرائیش.

موضوع و روش: موضوع علم یک «شیئ مسلّم، معین و جزئی خارجی» است در دایرۀ خود آن شیئ. و روش اندیشه در آن به محور «درون شناسی آن شیئ» و چرائی های درون آن است.

علم العلوم: پس از شناخت درون هر شیء، شناخت رابطۀ آن شناخته شده ها با هم دیگر تأثیر و تأثرشان نسبت به همدیگر، «علم العلوم» است.

موضوع علم العلوم: شناخت رابطۀ تأثیر و تأثری اشیاء با همدیگر.

فلسفه بر دو نوع است: فلسفۀ مقدم و فلسفۀ مؤخر.

فلسفۀ مقدم: فلسفۀ مقدم همان است که تعریفش در بالا بیان شد. این فلسفه «مادر علوم» است و قرار است که علوم از آن زائیده شوند؛ «علم کلّی» است که علوم جزئیات آن هستند.

لازمۀ فلسفۀ مقدم:فلسفۀ مقدم لازم گرفته که علوم از آن پیروی کنند و از اصول و فروع آن خارج نشوند.

ویژگی فلسفۀ مقدم: فلسفۀ مقدم به هر صورت و در هر قالب، بر پایه ذهن گرائی استوار است، فرق فلسفه های مقدم با همدیگر در نسبت ذهن گرائی شان است.[2]

فلسفۀ مؤخر: فلسفه مؤخر همان «علم العلوم» است که بتواند یک نظام کلی از هستی ترسیم کند. این فلسفه «فرزند و زادۀ علوم» است.[3]

ملازمۀ فلسفۀ مؤخر: فلسفۀ مؤخر، ملازم است با «ارتقای علوم» تا حدی که بتواند (علی طاقة البشریّة) ترسیم کلی از هستی بدهد. این فلسفه پیرو و نتیجۀ علوم است.

ویژگی فلسفۀ مؤخر: فلسفه مؤخر به هر صورت و در هر قالبی، واقعیتگرا است، و فرق فلسفه های مؤخّر در نسبت واقعیتگرائی شان است. یک فلسفۀ مؤخر انسان را تسلیم واقعیت ها می کند، و یک فلسفۀ مؤخر انسان را مسلط بر واقعیت ها می کند. و یک فلسفۀ مؤخر دیگر در مسیر «امر بین امرین» است که انسان را در برابر برخی واقعیت ها تسلیم می کند، و در برابر برخی دیگر انسان را مسلط
می کند.

موضوع: هم فلسفۀ مقدم و هم فلسفۀ مؤخر، هم طبیعیات و هم اجتماعیات را موضوع خود می دانند.

فلسفۀ قرآن و اهل بیت: فلسفۀ قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) «فلسفۀ مؤخّرِ امر بین امرینی» است؛ از جزئیات به سوی کلیات حرکت می کند: از فروع به اصول می رسد؛ از شناخت تک تک اشیاء به کل کائنات می رسد. و حتی از شناخت خلق به شناخت خالق می رسد؛ از «شتر شناسی» شروع می کند: «أَ فَلا یَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ».[4]

و هستی شناسی اش از «اشیاء شناسی» و فلسفه اش از علم بر جزئیات، ناشی می شود.

حقیقت در ترازوی هستی: حقیقت آن است که واقعیت داشته باشد، و غیر حقیقت آن است که موهوم باشد.

حقیقت در ترازوی انسانیت: حقیقت و حقایق آن واقعیاتی هستند که باید انسان در برابر آن ها تسلیم شود. و «نا حقیقت» آن واقعیاتی هستند که باید انسان بر آنها مسلط گردد و در برابرشان تسلیم نشود.

در این ترازو، واقعیت ها بر دو نوع هستند:

1- واقعیاتی که حقیقت هم هستند= حق.

2- واقعیاتی که مطابق حقیقت نیستند= ناحق.

غرایز انسانی همگی واقعیت هستند اما تسلیم شدن مطلق و بی قید و شرط در برابر غرایز، خلاف حقیقت است.

فطریات انسانی همگی واقعیت هستند، و حرکت مطابق آن ها، حقیقت است لیکن در حدی که غرایز را ریشه کن یا سرکوب نکند بل روح فطرت روح غریزه را مدیر یت کند.

یک اصطلاح نادرست: اصطلاحی که متأسفانه در محدودۀ نظر نمانده و در قلمرو عمل نیز رواج یافته و در تاریخ اندیشه و علم، چالش ها و لطمات بزرگی را ایجاد کرده است؛ این اصطلاح عبارت است از «عقل گرائی» و «تجربه گرائی» که این دو را در تقابل هم قرار می دهد و موجب شده که سرگذشت تاریخی اندیشه و علم روزی به تجربه پشت کند و روز دیگر از عقل صرفنظر کند که هر دو صورت آن نادرست است و لطمات شدیدی بر روند ارتقای فکری بشر زده است.

اساساً میان عقل و تجربه هیچ تقابلی وجود ندارد، بل تفکیک و حتی ایجاد فاصله (ولو اندک) در میان این دو، امکان ندارد و اگر کسانی یا جریان­های فکری­ای عملاً چنین تفکیک یا فاصله­ای را ایجاد کرده­اند، اندیشه را دچار لنگی و شناخت را گرفتار آفت بزرگ کرده­اند خواه تجربه گرا باشند و خواه عقل گرا.

عقل منهای تجربه مساوی استعداد راکد. و تجربه منهای عقل مساوی بازی جنون آمیز- و دستکم بازی بیهوده- با هستی و پدیده های هستی.

تجربه ابزاری است در اختیار عقل، و عقل نیروئی است نیازمند تجربه و بدون تجربه تعطیل می شود. پس آنچه هست، تعاطی و تعامل میان این دو است نه «تقابل»، حتی نه «تقابل نسبی» تا گفته شود که مراد از عقل گرائی ترجیح تعقل بر تجربه و مراد از تجربه گرائی ترجیح تجربه بر تعقل است.

اگر تجربه بر عقل ترجیح داده شود در واقع تجربه بر تجربه ترجیح داده شده. و اگر عقل بر تجربه ترجیح داده شود در واقع عقل بر عقل ترجیح داده شده. و نادرستی هر دو بدیهی است.

بنابراین، مشکل بزرگ در شروع و خشت اول فلسفه ها است. و خشت اول که کج نهاده شد تا ثریای تفکر کج خواهد رفت.

انسان شناسی: ابتدا باید انسان شناخته شود تا عقل شناخته شود؛ عقل چیست؟ آنگاه که چیستی عقل شناخته شد، باید بررسی شود که آن نیروئی که عقل ابزار دست اوست چیست؟ آن چه نیروئی است که پشت نیروی عقل قرار دارد و آن را به کار می گیرد؟

آیا عقل مستقل است؛ یعنی ابزار نیروی دیگری نیست؟ خودش هم عامل است و هم ابزار خود است؟ هیچ چیزی در پشت آن قرار ندارد؟

این مشکل دربارۀ تجربه وجود ندارد، زیرا هیچ کسی نمی تواند انکار کند که در پشت تجربه تعقل قرار دارد و تجربه بدون تعقل محال است.

فرق میان تفکر و تعقل چیست؟ آیا عقل و فکر دو نام مترادف هستند؟ تفکر و تعقل یک ماهیت واحد دارند؟

لنگی فلسفه ها در این است که هنوز تعریفی برای عقل نگفته؛ ابزار یا مستقل بودن آن را تعیین نکرده، و شناختی از تفکر ارائه نکرده، به فلسفه بافی پرداخته اند؛ در صدد ارائۀ راه برای انسان هستند در حالی که گامی در شناخت همین انسان بر نداشته اند و نتوانسته اند بردارند. و این است خلاء بزرگ و مغاک وحشتناک، در جریان تاریخی فلسفه.

این همه زحمت، کوشش و حتی تناظر و مناظراتی که اهل اندیشه و دانش دارند، لابد انگیزه ای برای آن دارند، ممکن است چیستی این انگیزه ها معلوم باشد اما منشأ این انگیزه ها چیست؟

این همه پرسش ها را بی پاسخ گذاشته به تعقل، تفکر و تجربه پرداخته اند، بدیهی است که چنین پیمایشی سهم بزرگی از «کورکورانه بودن» دارد و به جائی نمی رسد و تا کنون نرسیده و همیشه دچار افراط و تفریط شده و می شود.

تعدد فلسفه ها و «ایسم» ها خود دلیل تاریکی این راه است؛[5] راهی که می بایست تاریکی ها را بردارد خود دچار تاریکی هاست؛ جهل بشر یک واقعیت است اما چرا فلسفه و اندیشه که «جهل زدائی» است خود دچار جهل است و مصداق قوز بالای قوز و جهل بالای جهل شده است؟

این جهل دوم آن جهل طبیعی بشری نیست که در فاز نسبیت میان جهل و علم باشد، بل «جهل ایجادی» است که بشر آن را ایجاد کرده و می کند. و به همین جهت هیچ رابطه ای با علم حتی در فاز نسبیت ندارد، بل جهلی است که نه تنها هیچوقت از بین نمی رود بل تضعیف هم نمی شود. جهل طبیعی بشر روز به روز به سوی علم می گراید، اما این جهل دوم همچنان پابرجاست بل روز به روز تقویت هم می شود، و همین است که جنگ میان فلسفه ها در طول تاریخ شدیدتر و گسترده تر شده است.

اگر برای عموم مردم روشن نباشد، برای اندیشمندان ژرف اندیش روشن است که هیچ جنگی و خون ریزی ای رخ نمی دهد مگر در واقع جنگ و خون ریزی میان فلسفه ها است حتی جنگ میان دو فرد بر اساس «برداشت هر کدام از آن دو فرد از هستی و هستی شناسی» است. هر کسی مطابق درک خود از هستی و حقایق و واقعیات هستی، خود را محق می داند، تا چه رسد به جامعه ها که هر جامعه ای مطابق فلسفۀ خود، خود را ذیحق می داند.

از ترس مرگ، خودکشی کردن: فلسفه ها و «ایسم ها» پس از هزاران سال کشمکش، درگیری و حتی جنگ، به گودال یأس رسیدند، یأس از رسیدن به یک فلسفۀ واحد. در اثر این یأس، انسان را محکوم کردند که: ای انسان به جائی نخواهی رسید مجبور و محکوم هستی که پلورئالیسم و حتی هرمنوتیسم را بپذیری. معنی این اعلامیه یعنی: ای انسان همیشه باید بکشی و کشته شوی. زیرا محال است که جامعۀ انسانی دارای فلسفه های متعدد باشد در عین حال جنگ نداشته باشد.

بدین سان جریان اندیشه، تعقل ، تفکر و تجربه، به خودکشی رسیده و خودش را کشت و دیگر از این مرده، کاری برای نجات انسان ساخته نیست.[6]

اگر اندیشه و علم آغاز حرکتش را از «انسان شناسی» شروع کند نه به بن بست می رسد و نه خودکشی می کند و نه دچار تعدد فلسفه ها می گردد. انسان چیست؟ و انگیزش هایش چیست؟ آیا انگیزه و انگیزش های انسان تنها یک منشأ دارد یا در کانون وجودش دارای منشأهای متعدد برای آن هست؟-؟

صحیفه سجادیه: صحیفۀ سجادیه در مقام پاسخ به این «چیست ها» است؛ با منطق واقعگرا، منطق تبیین، منطق ابطال خواه، به این پرسش های بشر که بی پاسخ مانده اند، پاسخ می دهد. و اولین خشت های این بینش و فلسفه به شرح زیر است:

انسان: انسان موجودی است دارای روح غریزه و روح فطرت. روح غریزه اقتضاهائی دارد و انگیزش هائی. و روح فطرت نیز اقتضاهائی دارد و انگیزش هائی.

ابزار: ابزار کار غریزه «هوی= هوس» است و ابزار کار فطرت «عقل» است.

شخصیت سالم: شخصیت سالم آن است که غرایزش تحت مدیریت روح فطرت باشد. و شخصیت ناسالم آن است که روح غریزه اش بر فطرتش مسلط باشد.

کانون شخصیت: سینۀ انسان (قلب) کانون شخصیت انسان است.

مغز: مغز انسان کانون فکر است که راه رسیدن به خواستۀ شخصیت را نشان می دهد؛ برای شخصیت سالم راه سالم و برای شخصیت ناسالم راه ناسالم. مغز شبیه گارسون رستوران است هر چه شخصیت بخواهد همان را می آورد؛ مغز ابزار محض است.

فکر:[7] تفکر کار مغز است هر چه را که شخصیت بخواهد همان را پخته و به حضورش می آورد؛ اگر شخصیت، شخصیت هوسی باشد راه رسیدن به آن هوس را به او نشان می دهد، و اگر شخصیت، شخصیت عقلانی باشد راه رسیدن به آن خواستۀ عقلانی را به او نشان می دهد.

مغز و فکر برای یک سارق جزئیات و دقایق یک سرقت را تنظیم می کند و برای یک فرد نوع دوست جزئیات و دقایق نوع دوستی را تنظیم می کند.

فلسفه، اندیشه، علم و تجربه (خواه در علوم موسوم به تجربی و خواه در علوم انسانی) وقتی سالم، صحیح و انسانی می شود که شروع آن و خشت اولش عقلانی باشد، در این صورت دچار «جهل دوم» نخواهد شد، حتی اگر بدلایلی فوایدش اندک باشد دستکم جهل دوم را ایجاد نخواهد کرد، و به هر نسبتی که پیشرفت کند به همان نسبت از جنگ و خون ریزی نیز خواهد کاست.

در تاریخ بشر، جنگ و خون ریزی دو منشأ داشته است:

1- جهل طبیعی بشر.

2- جهل دوم که در اثر بیماری و لنگی فلسفه ها ایجاد شده و می شود.

فلسفه و اندیشۀ عقلانی اگر نتواند منشأ اول را از بین ببرد، دستکم منشأ دوم را ایجاد نمی کند.

و این فلسفه و اندیشۀ عقلانی در قالب «فلسفۀ مقدم» امکان ندارد، و به دست نمی آید مگر در قالب «فلسفۀ موخّر» به شرحی که گذشت.

این فلسفۀ عقلانی مؤخر، با این چند سطر قابل معرفی نیست، شرح کافی این موضوع در مجلدات «انسان و علوم انسانی در صحیفه سجادیه»هست آنهم اگر پیری و درماندگی مهلت به پایان بردن آن را بدهد.

آیا فلسفه، طرز تفکر را می دهد؟ یا برعکس؟: در فلسفۀ مقدم، فلسفه طرز تفکر را می دهد. و در فلسفۀ مؤخر طرز تفکر فلسفه را می دهد.

در فلسفه های مقدم، این فلسفه است که تکلیفِ چگونگی فکر را مشخص و معین می کند و هر چه تقدم فلسفه شدیدتر باشد لوله کشی شدن تفکر شدیدتر است؛ مانند فلسفۀ ارسطو. و به هر نسبتی که از علوم بهره بگیرد یعنی خصلت تقدمی آن ضعیف باشد، به همان نسبت از شدت لوله کشی فکر کاسته
می شود مانند مارکسیسم، دکارتیسم و کانتیانیسم و…

و در فلسفه های مؤخّر، این طرز تفکر است که تکالیف فلسفه را تعیین می کند مانند (مثلاً) فلسفه ای که انیشتین از راه علم به آن رسید، و یا (فرضاً) فلسفه ای که استیفان هاوکینگ به آن می رسد. اینگونه فلسفه ها نیز به همان نسبت که تأخرشان شدید باشد محدود تر شده و در تنگنا قرار دارند که محدودترین شان فلسفه ای است که از داروینیسم برمی خیزد.

و در مکتب قرآن و اهل بیت علیهم السلام پیش از دو مرحلۀ مذکور، مرحله ای وجود دارد که عبارت است از «چگونگی شخصیت»؛ چگونگی شخصیت طرز تفکر را می دهد، و طرز تفکر فلسفه را می دهد. یعنی شروع و آغاز آن نه از طرز تفکر است و نه از فلسفه، بل از چگونگی شخصیت است. دیگر فلسفه های مؤخر این پایه را ندارند و لذا به سرو سامان کامل نمی رسند.

آیا در اندیشه، تفکر، تعقل، و فلسفه، اصالت با ذهن است یا با عین؟-؟ فلسفه های مقدم «اصالة الذّهن»ی هستند؛ یا صد درصد، مانند ارسطوئیسم؛ و یا با درصد زیادی، مانند مارکسیسم،[8] دکارتیسم و کانتیانیسم. و فلسفه های مؤخر «اصالة العین»ی هستند و بنسبتی که از ذهن بهره می برند بازتر می شوند.

مکتب قرآن و اهل بیت علیهم السلام نه «اصالة الذهن»ی است و نه «اصالة العین»ی است؛
می گوید: نه این و نه آن بل امر بین امرین. اساساً اینجا جای «اصالت» نیست، میان عین و ذهن تعاطی و تعامل هست؛ از طرفی عین به ذهن چاشنی می دهد؛ عین به موتور ذهن استارت می زند و آن را به حرکت می آورد و داشته های ذهن را فعال می کند. از طرف دیگر ذهن که فعال شد عین را تحلیل کرده و عرصه را بازتر می کند و این تعامل تصاعدی، تداوم دارد. و برای اینکه این روند سلسله وار شبیه «دور» نباشد و در تنگنا قرار نگیرد عامل سومّی وارد این جریان سلسله ای، می گردد بنام «نبوت». نبوت نمی گذارد این دو (عین و ذهن) به دور همدیگر بچرخند بل یک جریان طولی به کار آن دو می دهد.

در این مسئله همیشه یک «خلط موضوع» رخ می دهد؛ اگر موضوع بحث وجود انسان (اعم از جسم و جان) بود، اصالة العین درست است. زیرا این وجود انسان یک عین از اعیان است. و اگر موضوع بحث استعداد و نیروی ذهنی انسان است، در این صور اصالت با ذهن است.

اما موضوع بحث «علم»- علم به معنای عام شامل فلسفه- است، در اینصورت هر دو مساوی اند و هیچ کدام نسبت به دیگری اصالت ندارد. و جان مسئله امر بین امرین است.

شرح بیشتر دربارۀ این مسئله در کتاب «جامعه شناسی شناخت» انتشارات کیهان و سایت بینش نو WWW.BINESHENO.COM

مرتضی رضوی

1437.3.25 هـ.ق

1394.10.16 هـ.ش

منبع: وب سایت بینش نو، نشر آثار آیت الله مرتضی رضوی


[1]. مثلا «فلسفۀ علم» یعنی اندیشه در هستی علم و چیستی آن و چرائیش.

[2]از باب مثال: ارسطو ذهن گرائی محض را برگزیده و کانت از عرصۀ واقعیت نیز بهره می برد.

[3]در مقام مثال: فلسفه ای که از بینش علمی انیشتین و امثالش زاده می شود و او را در حد فیلسوف قرار می دهد.

[4]. آیه 17 سورۀغاشیه.

[5]و لیبرالیسم یک تعارف دلخوشی و خود فریبی است؛ محال است فلسفه های متعدد و مختلف همدیگر را تحمل کنند.

[6]پوپر تیر خلاصی به این مرده زد و آن را «نعش کشی» هم کرد که: انسان در هیچ چیزی به یقین نمی­رسد و نخواهد رسید.

اما قرآن در حدود 29 مورد سخن از یقین آورده است. درست است انسان هرگز به علم مطلق نخواهد رسید و «وَ ما أُوتیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلیلاً»(آیۀ 85 سورۀ اسراء). و اگر پیشرفته ترین انسان ها در پایان تاریخ بشر قرآن را باز کنند خواهند دید که
می گوید «وَ ما أُوتیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلیلاً».

[7]. فکر هم می تواند ابزار عقل باشد و هم می تواند ابزار هوی باشد.

[8]اینکه مارکسیسم به عین گرائی معروف است، اشتباهی است که از «ماده گرائی» آن، در اذهان جای گرفته است؛ ماده گرائی لزوماً با عین گرائی فلسفی همراه نیست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد