جهان تشیع

جهان تشیع

مقالات علمی و سیاسی
جهان تشیع

جهان تشیع

مقالات علمی و سیاسی

سواد آموزی و کتاب در ایران باستان

داستان خسرو انوشیروان (1) و مرد کفشگر را درشاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی بارها خوانده ایم و از زبان بزرگان بارها شنیده ایم، اما هیچ در آن اندیشیده ایم؟... این یک روایت ساده و احتمالا تمثیلی از فردوسی شاعر اساطیری است!   

 نمی دانم چرا برای از عمق به سطح آوردن فاصله طبقاتی در عصر ساسانی از این داستان سطحی و نقل آن در مباحث واقعگرای تاریخی به عنوان سند دست اول استفاده می کنند... بگذریم از اصل مسئله ای بنام استحقاق و شان اجتماعی یکفرد برای ورود به مراتب و پایه ای که ذاتا برای آن پایه از جایگاه پرورانیده نشده است.

 یک کفشگر و این همه سرمایه!؟ و چه شاهنشاه عادلی که سرمایه کفشگر را بر می گرداند و چه شاه نادانی که با این کار سرنوشت مملکت را به مخاطره می اندازد!

این قصه کودک منشانه ای است که از باب تمثیل برای تادیب و تربیت کودکان و خردسالان مناسب است... چه جای گفتگو در مباحث کلان تاریخی آنهم نه تاریخ توصیفی، که از نوع تاریخ تحلیلی ...

این چه شاه مزخرفی است که خزانه شاهنشاهی به پای زر و سیم گنجه یک کفشگر نمی رسد و این چه کشور باحالی است که این امکان را فراهم می کند که یک کفشگر تا این اندازه سرمایه دست و پا کند... این نشانگر فاصله طبقاتی است یا موید عدالت اجتماعی است؟!

واقعیت این است که سواد (نه علم!) درایران باستان ابدا در طبقه اشراف قرار نداشت. بلکه خواندن و سواد ( نبود و اگر بود) برای طبقات پایین و دون پایه جامعه بود.

بزرگان و اشراف زادگان وقت گران بهای خود را صرف خواندن و نوشتن قرار نمی دادند بلکه کنیزان و مستشاران زحمت خواندن و نگارش و یادداشت را برای آنان انجام می دادند. مانند همه کارهای دیگری از پخت و پز و کشاورزی و دامداری و موسیقی و نوازندگی و نگارگری و تراشکاری ...  و دقیقا در حد تراشکاری که بر کتیبه های سنگی و خشتی نقش می بست!

و به مانند هزاران کار دیگر سواد و نوشتن و خواندن نیز کار پرزحمت و پر دردسری بود، آنهم با آن مشکلات کتیبه ها و خشت و مال با خطوط میخی و واژه های محدود و طاقت فرسا که زحمت آن را ندیمه ها و کنیزان و نوکران و مستشاران انجام می دادند. آن هم نه در حد وسیع در حد محاسبات و گاهی در حد تفاخر و کتیبه نویسی و سنگ نبشته ها...

فقر علم و کتابت در ایران باستان با این داستان های کودکانه و بی سر ته قابل لاپوشانی نیست و نه با  کتاب سوزی اعراب و نه با یورش ترک ها... با هیچ یک قابل توجیه و ماست مالی نیست!

واقعیت این است که اشراف و درباریان و پادشاهان و نحوه برخوردشان با خواندن و نوشتن به مثابه رفتاری است که با سنگ تراشی و مجسمه سازی و هنر های دستی دیگر داشتند و در حد خوشبینانه اش در ردیف موسیقی و خنیاگران که دیگران بنوازند و بخوانند و برقصند و آنها هم در مجلس بزم و طرب خوش باشند و باده گساری کنند.

چرا دورتر برویم و دورنگاهی به تاریخ نچندان گذشته خود داشته باشیم: نادرشاه بی سواد در رکابش میرزا مهدی خان استرآبادی کاتب بی مانندی بود که شاهکار دره نادری ،جهانگشای نادری و وقایع نادری را برشته تحریر در آورد! رضاخان میرپنج قلدر بی سوادی که دانشمندی بس بزرگی را به آخور بسته داشت بنام محمد علی فروغی که گله ای از مفاخر ادبی تیز هوشی را پرورش داد تا برای ایران باستان برساخته اش کتاب سازی و تاریخ سازی نمایند.

می گویند اعراب کتاب ها را سوختند می پرسم به فرض که اعراب کتابخانه ها را به آتش کشیدند پس این مردم فرهیخته آیا در پستوی خانه ها و در گنجه مادر بزرگ هایشان کتابی نداشتند تا به یادگار ماند؟!

 



(1) خسرو انوشیروان(خسرو اول ساسانی) در یکی از جنگهای خود با رومیان دچار کمبود هزینه می شود،و وضع مالی و خزانۀ دولت برای تجهیز سپاه کفایت نمی کند. موبد نزد خسرو می آید و او را از کمبود هزینه آگاه می کند.خسرو دژم چهر و غمگین می شود و بوزرجمهر را می خواهد بدو می گوید هم اکنون ساربانان را بخواه و شتران بُختی را به راه انداز تا بروند و صد گنج از مازندران بیاورند. بوزرجمهر می گوید: از اینجا تا مازندران راهی بسیار است و سپاه اکنون تهیدست و بی خواربار است. خوب است در این شهرهای نزدیک کسانی مایه دار، از میان بازرگانان و مالکان بجوییم و از آنان وام خواهیم. خسرو رای مرد دانان بوزرجمهر را می پسندد. بوزرجمهر مردی خردمند و خوب چهر می جوید و می گوید: با شتاب برو و کسی از نامداران که به ما وام دهد بیاب و بگو که خواسته و مال او را از گنج دولتی پس خواهیم داد.
فرستاده می آید و مردم را گرد می آورد و وامی را که خواسته اند یاد می کند. در این میان کفشگری موزه فروش، گوش تیز می کند و به سخنان،مامور نیک گوش می دهد و چون چگونگی را در می یابد و آرزوی دیرینۀ خویش را نزدیک به شدن می پندارد، از مبلغ مورد نیاز می پرسد. به او پاسخ می دهند. او میپذیرد که آن هزینه را بپردازد. آنگاه قبان و سنگ می آورد و آن« چهل هزار درم» را می کشد و می دهد. سپس تقاضا می کند که در برابر این مبلغ، بوزرجمهر نزد خسرو پایمردی و شفاعت کند. تا خسرو روا داند و اجازه دهد که فرزند او به طلب علم رود و درس بخواند. فرستاده، گزاردن این خواهش را می پذیرد و به هنگام بازگشت ،چون آن هزینۀ سنگین را نزد بوزرجمهر می برد، خواهش پردازنده را نیز یاد می کند. بوزرجمهر به خسرو می گوید. خسرو بر می آشوبد و به حکیم می گوید: دیو چشم تو را کور کرده است. برو . آن شتران را بازگردان و آن وام را بازران. « مبادا کزو سیم خواهیم و در» ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد